واقعا چیز عجیبیه؛ هم میخوامش، هم ازش میترسم. شاید واقعا چیزی که منتظرشم پیش اونه، شاید دنیای واقعی پشت اون مخفی شده..
بعضی مواقع فکر میکنم داره از عمد عذابم میده؛ با گذاشتن چیزایی جلوی پام که حتی با فکر کردن بهشون حالت تهوع میگیرم.
زندگی تکراری و قابل پیشبینی؛ آره، این چیزیه که حالم ازش بهم میخوره و همزمان ازش میترسم. چیزی که «اون» با فهمیدنش هر روز میارتش جلو چشمم تا...شاید با زجر کشیدنم حال کنه؟
دوسش دارم، هر چقدر هم که ازش بدم میاد و بترسم..
اون مرگه!
میگذره؛ میگذره و مهم میشن آدمایی که یه روزی بهشون اهمیت نمیدادیم، بیاهمیت میشن آدمایی که یه روزی برامون مهم بودن..یه جایی، توی یه نقطهای از زندگی واقعا دلم برای آدمای گذشته تنگ میشه ولی هربار تمام خاطرات بدی که با اونا داشتم و احساسات عذابآوری که اونا با وجودشون بهم تحمیل میکردن، یه سیلی به صورتم میزنه و باعث میشه همون موقع با پوزخندی به خودم دوباره بفهمم اونا فقط یه تیکه آشغال بودن و هستن!
خلاصه بهتون بگم که هیچکس از آشنایی با من دل خوشی نداره؛ برای من یکی، دیگه موندن یا رفتن هیچکی اهمیت نداره.
با اشتباهات زندگیاش میزیست، و با حالی نابسمان روزهایش را شب میکرد؛
با حسرتِ «کاش آن کار را نمیکردم» زندگی میکرد، و بدون امید به چیزی، زندگیاش میگذشت؛
درس میخواند، نمیدانست برای چه؛
با دیگران دوست میشد، میدانست که همهشان رفتنیاند؛
سالها میگذشتند، بیآنکه حتی یک خاطرهی خوش داشته باشد که با خود بگوید «این خاطره ارزش یک بار به گذشته برگشتن را دارد»؛
این داستان من است، منی که دیگر منِ قبلی نیست..
خودمم نمیدونم چمه و دقیقا کجای دلم به چه دلیل گرفته؛
پس چجوری باید انتظار داشته باشم کسی حرفامو بفهمه و بهم کمک کنه؟
مسخرست...ولی واقعا به شنیده شدن نیاز دارم..
چیزی که هیچکس ازش بر نیومد..
این چند وقت فقط دلم میخواد بنویسم، بنویسم از تمام چیزهایی که به ذهنم خطور میکنه، هر چند چرت و پرت؛
برام مهم نیست اگر در آخر یک متن مزخرف بشه، فقط میخوام کمی از دنیای به هم ریختهی ذهنم فاصله بگیرم و به نگرانیهام فکر نکنم..
آدمها به چشم من اجسامی با جان، اما بدون فکر و معرفت هستن، اجسامی که میشکونن، ضربه میزنن، ولی اگه کسی اینکار رو با خودشون بکنه شدیدا ناراحت میشن؛
آدمهایی دیدم هر چند متفاوت، واقعا شبیه به هم بودن، اونهایی که در وهلهی اول به نظر بسیار مهربون و بامحبت میان، اما وقتی که بیشتر میشناسینشون، میفهمید که نه انسانیت دارن و نه شعور که بخوای باهاشون همنشینی کنی؛ اونهایی رو هم دیدم که فقط زندگی میکنن که مزاحم بقیه باشن.
خلاصه که، تمام این شخصیتهای حال به همزن و کثیف وقتی که کنار هم جمع میشن، مشخص میشه که آدما واقعا نفرتانگیزن؛ همشون، بدون استثناء، همشون..
به گذشته که نگاه میکنم چیزی جز اشک و خاطرات بد نمیبینم؛
میدونم که کارای خیلی بدی کردم، میدونم که آدم بدی بودم و هستم؛ اما..هیچوقت به دنبال فرصت دوباره و جبران نیستم..
امروز که داشتم پستها و کامنتهایی که از روز ورودم به بلاگیکس منتشر کرده بودم رو میخوندم، متوجه شدم که گذشتهای که روزی به خاطرش حسرت میخوردم واقعا گذشتهی مزخرف و اعصاب خوردکنی بوده!
اون آدمی که تو کامنتهای پارسال میدیدین و متنهایی که پارسال پست میکرده مرده، خب؟
فکر نکنید من همون آدمِ قبلیم...من رها کردم و بعدش به حالش گریه کردم، اما هیچوقت به فکر برگردوندن کسی نبودم، هیچوقت..
گاهی روزها اونقدر کند میگذرن که آرزو میکنم کاش فقط زمان بگذره...و گاهی اونقدر تند میگذره که هیچچیزی از اون روز جز گذشتنش نمیفهمم؛
و اتفاقهای خوب و بد...راستش اتفاقهای بد تا دلتون بخواد برام میفته و، پیدا کردن اتفاق خوب بینشون، مثل تلاش برای پیدا کردن سوزن در انبار کاه هست؛
اتفاقهای خوبی هم اگر وجود داشته باشن، اونقدر زودگذر هستن که یک دقیقه بعد از تمام شدنشون دوباره احساس پوچی و غم در من زبانه میزنه..
زندگی برای من مثل یک فیلم ترسناک میمونه که انگار یک نفر من رو به دیدنش زور کرده و هر وقت فیلم به جای ترسناک میرسه و از اون قسمت میگذره، اون رو بارها پخش میکنه، انقدر به پخش کردن اون قسمت ادامه میده که دیگه هیچ حسی نسبت بهش ندارم..
و در نهایت چه راست گفت، اون متنی که نوشته بود : «زندگی دربارهی زندگی کردن نیست، دربارهی زنده ماندن است.»
من فقط در حال گذروندن یک فیلم ترسناک و حوصلهسربر با زور هستم، لطفا با من از خوشیها و لذتهای زندگی حرف نزنین؛ چون زندگی به من بیحس بودن و افسرده بودن رو یاد داد، به من رها کردن مهمترین آدمهای زندگیم رو یاد داده..
و در کل، دیگه هیچ خاطرهای از آدمهای گذشتهام ندارم..!